سلام و عرض ادب
داستان از این قرار است که مادرم بیست و هشت سال پیش تصمیم گرفت که از ایران به آمریکا مهاجرت کند و تمامی کارهای لازم را انجام داد و بمنظور اخذ روادید برای خودش و من به ترکیه رفتیم .
پدرم و یکی از اقوام و یکی از دوستان مادرم هم همراه ما بودند (صرفا برای سفر تفریحی) .
در اینجا باید به یک نکته اشاره کنم که هنوز جنگ بین ایران و عراق تمام نشده بود و من به سن ممنوع الخروجی رسیده بودم ولی بواسطه آشنایی پدرم با ریاست شهربانی و دستور مستقیم ایشان به اداره گذرنامه ، اجازه خروج قانونی از کشور برای چند ماه به من داده شد . لازم به ذکر است که در آن زمان به کمتر کسی این امکان داده میشد و اکثر خانواده ها فرزندان خود را از راههای قاچاقی و غیر قانونی از کشور خارج میکردند که در عین حال بسیار پر مخاطره نیز بود . در نهایت با اینکه در آن زمان بخاطر وجود جنگ به ندرت به تک فرزندان روادید آمریکا داده میشد و همه تقریبا مطمئن بودند که من و مادرم دست از پا درازتر به ایران بر میگردیم ولی بخاطر شغلی که مادرم پیش از انقلاب در ایران داشت به ما روادید داده شد و مثل بمب صدا کرد و تعجب و حیرت همه را برانگیخت .
مادرم چون میدانست که من فقط برای چند ماه اجازه خروج از ایران را دارم تصمیم داشت که سریع دست به کار شود و با جمع آوری پول به اندازه کافی من را با خود راهی آمریکا کند که در نهایت پدرم بخاطر مسائلی که توضیحش در اینجا خیلی طولانی خواهد شد مادرم را منصرف کرد و ایشان هم هیچ کاری انجام نداد و من چند سال بعد متوجه شدم که چه بلایی بر سرم آمده است . فعلا فقط در این حد بدانید که پدرم بخاطر مسائل شخصی خودش این کار را کرد و اصلا بخاطر مثلا مصلحت اندیشی برای من و مادرم نبود .
از سن نه سالگی استعدادی درخشان در یکی از رشته های هنری در من کشف شد و با لطف خدا مادرم بواسطه یکی از دوستان به این مساله پی برد و سعی کرد من را در مسیری قرار دهد تا بتوانم خودم را شکوفا کنم . من هم بتدریج بزرگتر میشدم و خودم را بهتر میشناختم و بهمین دلیل با اشتیاق فراوان این راه را ادامه میدادم . مشکل اساسی که وجود داشت این بود که امکان تحصیل در مقاطع عالی در این رشته بعد از انقلاب در ایران وجود نداشت ضمن ذکر این نکته که تحصیل در این رشته در خارج از کشور دارای محدودیت سنی است .
به زمان دیپلم گرفتن نزدیک شده بودم و میبایست برای ادامه تحصیل در دانشگاه و نرفتن به سربازی تصمیم میگرفتم که اتفاقا چون خورده علاقه ای به یکی از رشته های علوم پایه نیز داشتم با گذراندن آزمون سراسری ( به تعبیر من "قاتل آرزوها" ) وارد یکی از دانشگاههای دولتی شدم و بعد از پنج سال در مقطع کارشناسی فارغ التحصیل شدم که متاسفانه اصلا انتظارات و توقعی که در ذهن خود نسبت به تحصیل در دانشگاه داشتم بواسطه سطح کیفی و نوع نگرش اساتید محقق نشد و از سال دوم متوجه شدم که فقط در حال اتلاف وقت و سرمایه عمر هستم و هیچ راه گریزی هم نداشتم چون با گذاشتن پا به بیرون از دانشگاه میبایست بلافاصله به خدمت سربازی اعزام میشدم . در عین حال در تمام مدت این دوره از تحصیل در پی دنبال کردن علاقه هنری خودم هم بودم .
تا اینکه بعد از پایان تحصیل در دانشگاه برای اخذ معافیت کفالت از نظام وظیفه اقدام کردم که موافقت شد و بعد از دو سال معافیت موقت ، سرانجام در سن 27 سالگی دارای کارت معافیت دائمی شدم و توانستم گذرنامه بگیرم ( 14 سالگی کجا - 27 سالگی کجا ! ) که اینجا هم دو سال زمان بسیار خوب برای تحصیل در آن رشته هنری در خارج از کشور را بخاطر موقت بودن معافیت از دست دادم و سن من بالاتر رفته بود و به حد انتهای سنی آن رشته رسیده بود . با این وجود چون یکی از دوستانم برای تحصیل در آکادمی هنر اوکراین به این کشور رفته بود از او کمک خواستم تا من هم بتوانم شانس خودم را در آنجا امتحان کنم که بعد از انجام کارهای لازم از جمله یادگیری زبان روسی به آنجا سفر کردم ولی با محیطی بسیار نامناسب روبرو شدم و حتی خود آکادمی هم وضعیتی بسیار اسفناک داشت و به هیچ عنوان نمیشد با اطمینان برای مثلا دست کم چهار سال برنامه ریزی کرد بطوریکه دانشجویان و هنرجویان اوکراینی هم مدام در تلاش بودند تا بتوانند از آن محیط خارج بشوند و به تحصیل در کشوری که وضعیت بهتری دارد ادامه بدهند .
بهمین خاطر بعد از گذشت چهار ماه به ایران برگشتم و به افسردگی شدید دچار شدم تا اینکه بعد از چند ماه متوجه شدم که یکی دیگر از دوستانم برای تحصیل در همان رشته هنری به یکی ازکشورهای اروپایی رفته است . با او تماس گرفتم و به من گفت که شاخه ای از این رشته که مخصوص تربیت مدرس است دارای محدوده سنی بالاتری است و میتوانم این شانس را هم امتحان کنم . من هم دوباره دست به کار شدم و پس از یادگیری یک زبان دیگر ، حدود یک سال بعد به آن کشور اروپایی سفر کردم و در آن کشور با سماجت زیاد موفق شدم که فرصتی برای شرکت در امتحان ورودی بگیرم و پس از این مرحله بصورت موقت به یکی از اساتید سپرده شدم تا میزان استعداد و پیشرفت من را ارزیابی کند و او هم کاملا متوجه شده بود و میدید با وجود سن بالایم برای این رشته خیلی خوب پیشرفت میکنم و بهمین دلیل من را پذیرفتند ولی بعد از یک سال که متوجه شدم این استاد بخاطر مشکل بینایی قادر نیست من را بخوبی راهنمایی کند درخواست کردم که استادم را تعویض کنند ولی رییس دانشکده مخالفت میکرد و بالا بودن سن من را بهانه قرار داده بود .
تا اینکه وقتی دیدم هزینه ای که پرداخت میکنم اصلا بازده مناسب را ندارد و سایر اساتید با اینکه من را شناخته بودند ولی چون زورشان به رییس دانشکده نمیرسید نمیتوانستند برای من کاری بکنند مجبور شدم بزرگترین آرزوی زندگیم را همانجا بگذارم و در سن 33 سالگی به ایران برگردم .
از آن روز 10 سال میگذرد و تنها چیزی که برای من باقی مانده ، حسرت است و حسرت است و حسرت ...
هر روز هزار بار این سوال در ذهن من نقش میبندد که مادرم بیست و هشت سال پیش چگونه اینقدر مطمئن بود که من در آینده چه خواهم شد و حتما زمینه لازم برای موفقیت و رسیدن به آرزوهایم در ایران وجود خواهد داشت که به این راحتی از آن فرصت طلایی زندگی من چشمپوشی کرد و من تا پایان عمر تاوان چیزی را باید بپردازم که خودم هیچ نقشی در آن نداشته ام ؟!